متاسفم دلم

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش ! همین بس که : نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.

دوام می یــابــی !

 بعضی ها ،
هیچ وقت آدم نمی شوند !
در چرخه ی تکامل …
چگونه ظاهرِ آدم یافتند ، نمیدانم !
خصلتشان زخم زدن است !
و
خراشیدنِ روح !
حالا تو بگو ،
چگونه در کنارِ چنین گرگهایی ..
اگر چنگ در نیاوری !
دوام می یــابــی !

متاسفم
[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 20:50 ] [ فاطی ] [ ]


ساقیـــــا

 ساقیـــــا امشب صدایت با صدایم ساز نیست


یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست


ساقیــــا امشب مخـــــالـــــف مـــی نــــــــوازد تار تو


یا که من مست و خــرابم یا که تارت تار نیست

متاسفم
[ چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ] [ 13:17 ] [ فاطی ] [ ]


میان ماندن و نماندن

 میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

متاسفم
[ چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ] [ 13:11 ] [ فاطی ] [ ]


این روزها من..

 این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردنن

فراموشت میکند

متاسفم
[ چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ] [ 13:9 ] [ فاطی ] [ ]


گاهــی باید نباشــی

 گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ...

؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی ....

 

متاسفم
[ چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:20 ] [ فاطی ] [ ]


به خوابی هزار ساله نیازمندم

 به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبارآلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

متاسفم
[ چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:18 ] [ فاطی ] [ ]


از شوق به هوا

 از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام ...

متاسفم
[ چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:11 ] [ فاطی ] [ ]


یاد گرفتـــه ام

 یاد گرفتـــه ام


انسان مدرنـــی باشــــم


و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم


بـه جای بغـــــض و اشــــک


تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه


هوای بـــد ایــن روزهــا


آدم را افســــــــرده میکنـد ..!

متاسفم
[ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ] [ 12:37 ] [ فاطی ] [ ]


 تاحالا پاتون رو تو یه تیمارستان گذاشتین؟

 

 

مال من خیلی اتفاقی شد برای تحقیق دانشگاه ولی بیشتر یک حس کنجکاوی بود البته بخش بیماران روانی متعادل و بی آزار

پام رو که گذاشتم تو راهرو یک حس عجیبی بهم دست داد به خودم که اومدم دیدم یک بیمار جلوم ایستاده و داره من رو نگاه میکنه

یک مرده حدود 40ساله بود بعد از یک مکس کوتاه لبخند زد و گفت :

سلام مامان بلاخره اومدی؟

راستش خندم گرفت اون جای پدرم بود بعد به من میگه مامان.

از کنارش رد شدم دیدم یک بیمار دیگه روی زمین نشسته و با دستش روی زمین علامت هایی میکشه بهش نزدیک شدم گفتم:

سلام داری چیکار میکنی؟ گفت:

من مهندس هستم دارم نقشه ساختمونم رو میکشم.

2ساعتی اونجا بودم و تونستم بیمارهای زیادی رو از نزدیک ببینم که انگار تو این دنیا نبودن توی عالمی که خودشون ساخته بودن سیر میکردن به دور از ناراحتی ها و غم ها

پیش خودم فکر کردم گاهی خوبه که آدم دیوونه باشه تا هیچ غمی رو حس نکنه دیوونگی ام عالمیه.

یک اتفاقه جالب برام افتاد

توی اون راهرو تمام اطاقها باز بودن جز یک اطاق که درش بسته بود و نظر من رو به خودش جلب کرد

به در نزدیک شدم اول در زدم کسی جواب نداد بعد خیلی آروم در رو باز کردم

یک پسر جوان کنار پنجره نشسته بودفکر میکنم حدوده 24 سال داشت.

تمیز و آراسته و خیلی آرام بود

بهش نزدیک شدم روی تخت نشستم باهاش حرف زدم اما اون یک کلمه هم چیزی نگفت کنجکاو شده بودم میخواستم ببینم توی فکرش چی میگذره

اون خیلی سخت بود نمیشد درونش نفوذ کرد

بهش گفتم چرا حرف نمیزنی به من بگو تورو برای چی آوردن اینجا؟

برگشت روبروم ایستاد و توی چشمام خیره شد سنگینی نگاهش داشت آزارم میداد اما ناگهان خشمش آروم شد یک نگاه معصومانه

گفت:واسه عشق و دوست داشتن.

با تعجب نگاهش کردم!

گفتم: میشه بگی چه اتفاقی افتاد که آوردنت اینجا؟

بازم سکوت کرد رو به پنجره کرد وگفت:

وقتی کسی رو دوست داری و دوستت نداره وقتی با کسی صادقی ولی بهت دروغ میگه وقتی به یکی وفاداری ولی ولی بهت خیانت میکنه باهاش چیکار میکنی؟

دوباره رو به من کرد چشماش دوباره همون حالته اول رو پیدا کرد یک لحظه ترس برم داشت بی اختیار آروم گفتم:

کشتیش؟

اومد روبه روم ایستاد نفسم بند اومده بود با صدایی گرفته و ضعیف گفت:

نه..نه

دوباره به سمت پنجره بازگشت

از اطاق مراقبت صدام زدن وقت رفتن بود اما هزار تا سوال تو فکرم بود که رهام نمیکرد

بدون خداحافظی اطاق رو ترک کردم به دفتر رسیدم از مدیر تیمارستان تشکر کردم با یکی از پزشکا آشنا بودم اون من رو تا دم در همراهی کرد

ازش از اطاق مورد نظر پرسیدم گفت:

4سال پیش آوردنش از روزی که آوردنش تا حالا یک کلمه حرف نزده

از تعجب یک لحظه سر جام خشک شدم

دکتر گفت:

چیزی شده؟

گفتم:

نه...نه نمیدونین چی کار کرده که آوردنش اینجا؟

یهو صدای زنگی عجیب به گوشم رسید دکتر بهم گفت که سریع اونجا رو ترک کنم و همگی ریختن توی یک اطاق

از توی حیاط شیشه اطاقش رو دیدم هنوز کنار پنجره ایستاده بود بی اختیار براش دست تکون دادم اونم دستش رو کشید روی شیشه.

نمیدونم نمیدونم اون یه دیوونه نبود یا اگه بود یه دیوونه معمولی نبود اون یه عاشق بود که نمیدونم با معشوقش چیکار کرده بود

اگه توی این سالها حرف نزده چرا با من حرف زد چرا؟

نمیفهمیدم فقط امیدوار بودم دوباره بتونم ببینمش.

2روز بعد شنیدم که اون بیمار خودکشی کرده

از پنجره اطاقش خودش رو پرت کرده بود بیرون

تمام بدنم یخ کرد سرم گیج میرفت با تمام وجود حاظر شدم و به طرف تیمارستان راهی شدم.

خیلی شلوغ بود رام نمیدادن دکتر رو دم در دیدم التماسش کردم بزاره بیام تو بلاخره با بدبختی تونستم برم تو

تمام پله ها و طول راهرو رو دویدم تا به اطاقش رسیدم در باز بود اطاق خالی بود بغضم گرفت روی تختش نشستم چرا آخه چرا؟

یه بیمار بهم نزدیک شد سلام کرد اشکام سرازیر شد گفت:

داری گریه میکنی؟اشکام رو با دستش پاک کرد

یک کاغذ جلوم گرفت و گفت:

بیا این ماله تو

با تعجب نگاهش کردم گفت:

این رو رضا به من داد گفت هر وقت دیدمت بدمش بهت

کاغذ توی دستم می لرزید

سلام

نمیدونم از کجا پیدات شد فقط میدونم که با نگاه اولی که توی چشمات کردم چیزی جز پاکی و صداقت ندیدم

تو اون روز من رو ترک کردی و من تصمیم گرفتم دنیا رو ترک کنم

میخوام جواب سوالت رو بدم

من دیوونه نبودم من یه عاشق بودم که راهم رو اشتباه انتخاب کردم

میخوای بدونی چیکار کردم؟

بهم خیانت کرد خودم با چشمام دیدمش دزدیدمش بردمش جایی که دیگه نتونه بهم خیانت کنه یه جایی که دست هیچ کس بهش نرسه اما نکشتمش

بعد هم هر چی ازم پرسیدن نگفتم کجاست

همه فکر کردن کشتمش منم یک کلمه حرف نزدم

بعد هم پدرم به خاطر اینکه اعدامم نکنن با چند تا آزمایش و مدرک و پارتی ثابت کرد که بیماره روانیم

میخوای بدونی واسه چی باهات حرف زدم؟

به خاطر صداقتی که توی چشمات دیدم این صداقت توی چشمای کسی نبود

حالا میخوام این قصه را تموم کنم باقی راه رو تو باید بری

میخوام بگم کجاست

 

 

 

تمام دستم میلرزید در یهو باز شد نامه از دستم افتاد به سرعت برش داشتم

دکتر بود وارد اطاق شد با عصبانیت فریاد زد تو با این بیمار چه ارتباطی برقرار کردی؟ باید به من بگی بگو بگو اون با تو حرف زد؟ آره آره ؟

دوباره بغضم ترکید زدم زیره گریه

گفتم آره آره حرف زد من اشتباه کردم شاید اگه اون روز بهتون میگفتم اون الان زنده بود

دکتر گفت:

خیلی خوب خیلی خوب آروم باش حالا به من بگو اون به تو چی گفت؟

نامه رو بهش دادم با تعجب بازش کرد و شروع به خوندن کرد

اون دختر پیدا شد توی یک کلبه توی یک جنگل پرت و یک پسر جوان هم آنجا بود که بعد معلوم شد دوسته رضا بوده و بهش قول داده که مواظبش باشه

آخر نامه رضا نوشته بود

اگر یاسمین رو دیدی بهش بگو دوستش دارم و تا آخرین نفس بهش وفادار بودم.اگه مجنون میخواست از ما امتحان بگیره بزار از حالا بگم که هردومون تو اون ردشدیم.

تو بری موندن من معنی دیوونگیه            آخرین حرفم اینه تو بری آخره این زندگیه

 

متاسفم
[ چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, ] [ 13:24 ] [ فاطی ] [ ]


 سالهاست که …
در لایه های نابود اینگونه زیستنی
می گردم و ..
می گردم
تو را
و خودم را
بیگناه گم کرده ام
در خویشتنی که هر گز خوش نبود
چقدر دلم برای خواستن تنگ می شد
تا اینکه دریافتم
این زندگی
نه تویی
نه من
ما گم شده ایم
در نا کجا آباد خود ساخته ای که نشانی ندارد

متاسفم
[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:31 ] [ فاطی ] [ ]


من به خود میبالم......

من به خود میبالم که در این گوشه دنیا به امیدی زنده ام که فقط خود دانم 

 

نه عشق هست نه ارزو چرا که عشق را هوس گرفته و ارزو را روزگار

 

من به خود میبالم که در این گردی اعجاب انگیز به خودم وابستم

 

من ساده ام ساده تر از بی رنگی پاکم پاکتر از یکرنگی من خودمم خود خود خودمم

 

باران سرد که برای حضورت در قصرش باید حتما اجازه گیری

 

نکند که ترک بردارد چینی نازک احساس دلم

 

به خودم میبالم که خودم را دوست دارم اندازه دنیا و حصاریست بین من و تو 

 

من نمیخواهم بفهمم راز بردن را میخواهم بازنده

 

بمانم چرا که بردن در این دیر با خلافی همراست یا کلک باید زد 

 

من عاشق خوشحالی و شادی و شورم دوس دارم

 

که همگی شاد بمانیم بدونه گریه بدون غمو غصه بدون دلتنگی 

 

به که گوشم که دلم میخواهد اسمان باشیم نه ابر

 

کاش سهراب مرا میفهمید تا به جای تا شقایق هست

 

زندگی باید کرد می گفت تا دل شادی هست زندگی باید کرد

 

چرا که شقایق ها باختن در بازی این دنیا و چنان له

 

شدن در زیر پای من و تو و احساس و هوس

 

که دگر جانی برای عاشق شدن نماند

 

ای شقایق های وحشی که تو میبینی نه شقایق های عاشق

 

پس به خیال خود و شعرسهراب زندگی میکنی ودلخوش از این دیر زمان...

 

 

متاسفم
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:43 ] [ فاطی ] [ ]


توروزگار......

تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …


از عاشقی تباهی


از زندگی مصیبت


از دوستی شکست و


از سادگی خیانت

 

متاسفم
[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:34 ] [ فاطی ] [ ]


نمی بخشمت

 نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی


به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی


نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی


به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی


نمی بخشمت به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم  تا ابد نشاندی

متاسفم
[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:14 ] [ فاطی ] [ ]


دلم میخواهد....

 دلـــــــم مـــــی خــــــواهـــــــد

 


زنــــــدگــــی ام را موقـــتــــــــ

 

بــدهـــــــم دســــتـــــ یــــک آدم دیــــگــر

 


بـگــــــــویــــم تــــو بــــازی کـــــن تــا مـــن برگـــردم

 


نــســــوزیـــهـا

 

متاسفم
[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:5 ] [ فاطی ] [ ]


 ”سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “


چـه جمـلـه ای !


پــــُر از کـلیـشه …


پـــُـر از تـهـوع …


جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :


” ســرد اسـت “…


یـخ نمـی کنـی …


حـس نـمی کنـی …


کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه


چـه سرمایـی را گـذرانـدم …

متاسفم
[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:18 ] [ فاطی ] [ ]


نبض احساس

دلخوري از بغض پري ميفهمم

ناراحتي غصه داري ميفهمم

دلواپس فرداي با من بودني

دلگيري از من اما درگير مني

داري دل ميزني دل ميکني تو کم کم

من بهت حق ميدم من حالتو ميفهمم

داري دل ميزني دل ميکني تو کم کم

من بهت حق ميدم من حالتو ميفهمم

نبض احساستو ميگيرمو حالت خوش نيست

ايندفعه نيت من خيره تو فالت خوش نيست

دارم ميبازمت اي داد بي داد

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

دارم ميبازم اي داد بي داد

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

متاسفم
[ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, ] [ 13:35 ] [ فاطی ] [ ]


یکی بود یکی نبود

یکی بود که یه روزی منو دوست داشت حالا رفته


یکی نبود بدونه بی خبر اون کجا رفته


همه ی قصه این بود چقدر آسون چقدر زود


یکی قلبت رو برده سرمون چی آورده


از دست تو دلگیرم از قصه ی تو سیرم


دیوونه شدم بی خونه شدم از دست تو میمیرم


این قصه ی ما دوتاست میبینی چقدر کوتاست


تقصیره توء اشکِ توی چشمام دیوونه ی بی احساس


یکی بود که از امروز شده عکست تو اتاقم


یکی نبود بدونه دیگه نمیاد سراغم


چقدر این قصه تلخه به خدا اشتباهه


تو چیکار کردی با این دلی که بی گناهه


از دست تو دلگیرم از قصه ی تو سیرم


دیوونه شدم بی خونه شدم از دست تو میمیرم


این قصه ی ما دوتاست میبینی چقدر کوتاست


تقصیره توء اشک توی چشمام دیوونه ی بی احساس

 

متاسفم
[ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, ] [ 13:23 ] [ فاطی ] [ ]


شـده ام مـعـادلـه ی چنـد مَـجهولـی !

شـده ام مـعـادلـه ی چنـد مَـجهولـی !


ایـن روزهـا هـیـچ کـس از هـیـچ راهـی مـرا نـمـیـفهمـَد…

 

متاسفم
[ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, ] [ 13:11 ] [ فاطی ] [ ]


این داستان خیلی نازه خیلی بخونین نظرتونو بگین ممنونم

متاسفم
ادامه مطلب
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:22 ] [ فاطی ] [ ]


مختلف{اس ام اس دلشکستگی}

////////////////////////////////////////////////////////////

سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست

 

شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست

 

آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری

 

که جهنم نگزارد به تنم تاثیری . . .

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

قانون دنیا “تنهایی” من است و “تنهایی” من قانون عشق است


و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

برآنچه گذشت، آنچه شکست و آنچه ریخت حسرت نخور


زندگی اگر زیبا بود با گریه شروع نمی شد...

///////////////////////////////////////////////////////////////////

 

متاسفم
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:7 ] [ فاطی ] [ ]


دل كه رنجيد...

    دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است

 

       شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است

متاسفم
[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:5 ] [ فاطی ] [ ]


غم انگيز ترين جمله اينه كه وقتي با شوق به كسي كه دوسش داري

 

بگي دوستت دارم اون با خونسردي فقط بگه ... منم



حماقت كه شاخ و دم ندارد! حماقت يعني من

 

كه اينقدر ميروم تا تو دلتنگ من شوي!

 

خبري از دلتنگي تو نمي شود!

 

بر مي گردم چون دلتنگ مي شوم!!!

متاسفم
[ شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:20 ] [ فاطی ] [ ]


همیشه در حالی که...

یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده!

یه عالمه اشک توی چشماته!

یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده...

باید بگی : خب... خدافظ ...!

متاسفم
[ شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:18 ] [ فاطی ] [ ]


روزهایی هست......

       روزهایی هست که احساس تنـــهایی به آدم دست میدهد..


آنـــــروزها سخت نیـــــازمند دستانت هســـــتم..        

 

متاسفم
[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ] [ 13:14 ] [ فاطی ] [ ]